chocolate

Eternal sunshine of the spotless mind

chocolate

Eternal sunshine of the spotless mind

برنده ای که مات شد

 پیش نویس:این پست واسه من خیلی دوست داشتنیه اما اینقدر ابهام داره که کسی غیر از خودم چیز زیادی ازش نفهمه. فکر می کنم طولانی ترین پستی هم هست که تا الان داشتم.به خاطر طولانی بودن و ابهام داشتن بهتره که وقت خودتونو بابت خوندنش نگیرین. (اینو گفتم که مسئولیت خوندنش با خودتون باشه و بعد از خوندنش هر چی فحش دادین نثار ...تون بشه)  

و دقیقا به همین خاطر هم کامنتدونی رو بستم.

اولین حرکت برای کسیه که مهره سفید داره.هنوز نفهمیدم مهره من سفید بود یا مهره  

تو.هنوز نفهمیدم حرکت اول رو کی انجام داد.اما مهم نیس.مهم اینه که هر طوری بود 

شروع شد. 

من آروم آروم اومدم جلو.ریسک نکردم.اول سربازهامو آوردم جلو.نذاشتم جلوی شاه خالی 

بشه.جرات هم نداشتم وزیرمو بیارم جلو.آخر شجاعتم این بود که با اسب و فیل حرکت  

کنم.تو اما قواعد بازی رو به هم می زدی.شاید هم من به هم می زدم.هنوز نفهمیدم کی  

اولش اصول رو زیر پا گذاشت.اما خب دیگه مهم نبود.وقتی می ترسیدم سربازمو برمیگردوندم 

عقب.

تو تعجب کردی.گفتی:این درست نیست.سرباز که عقب نمیره.

اما رفت.وقتی یه بار قانون رو زیرپا گذاشتم دیگه واسه م عادی شد.حالا این یه بار بشه دو  

بار هم اشکالی نداره.چند بار مهره هامو آوردم جلو و برگردوندم عقب.دیگه اعتراض نکردی.تو 

هم عادت کرده بودی انگار به اینکه من قاعده ها رو به هم می زنم.

اگه این طور ادامه می دادیم تا قیامت هم این بازی تموم نمی شد.من اما می خواستم 

معلوم شه کی مات میشه.خواستم کیشت کنم اما هنوز هم اونقدر جسارت نداشتم که  

مهره هامو درست حرکت بدم و حمله کنم.

تو هم که انگار فقط می خواستی کیش و مات نشی و مات کردن من برات مهم نبود.

اصل اول اینه که دست حریفو بخونی.هنوز هم نمی دونم من دستتو خوندم یا تو.

اما سعی کردم از حرکاتت بفهمم داری چیکار می کنی و چه هدفی داری.

اصل دوم اینه که نذاری حریفت دستتو بخونه.فکر کنم اینجا رو اشتباه کردم.چون اجازه دادم  

خیلی راحت دستمو بخونی.من اما تا آخر بازی هم نفهمیدم که تو دستمو خوندی و مثل همه 

فکر می کردم که من دارم دستتو می خونم.

بازی داشت خیلی طولانی می شد.منم خسته بودم از تکراری بود و نمی خواستم یه بازی  

دیگه رو هم نیمه تموم رها کنم.هیچوقت مات نشدم چون هیچوقت شاهم رو تو موقعیت  

خطر قرار ندادم.همه سربازام رو جمع می کردم دور شاهم.نه مات می شدم و نه مات 

می کردم.

اما می خواستم این دفعه مات کنم.حتا به قیمت مات شدن.

برای اینکه دچار اشتباه نشم از بقیه کمک هم گرفتم.گفتم که می خوام مات کنم.

اونا هم سعی کردند کمکم کنن.

یکیشون گفت اگه می خوای برنده باشی باید شجاع باشی.نمی تونی دست رو دست 

بذاری و انتظار داشته باشی ماتش کنی.

آره!دستتو خونده بود.می دونست تو حالا حالاها نمی خوای مات کنی و منم اگه حمله 

 نکنم این بازی هم اضافه میشه به هزار بازی دیگه که آخرش کسی مات نشد.

دوباره حمله رو شروع کردم.ایندفعه نه فقط با سرباز.با اسب و فیل و رخ و حتا وزیر. 

مهم نبود که شاه در خطره.مهم همین "میل به بردن" بود.

حالا دیگه تو مجبور بودی واکنش نشون بدی.اگه کاری نمی کردی مات می شدی.چون 

اصول بازیمون به هم ریخته بود ممکن بود دست به هر کاری بزنی.

ممکن بود مهره ها رو با دستت پرت کنی بیرون از صفحه بازی.می تونستی این کارو کنی 

چون قبل از این من قواعد بازی رو جابجا کرده بود.

تو اما این کارو نکردی.سربازهاتو سپر شاه و وزیرت کردی.گفتی:نمیذارم ماتم کنی!

ابتکار عمل دست تو بود واسه همین از این حمله آسیبی ندیدی.

من خوشحال بودم که حمله کردم و تو خوشحال از اینکه مات نشدی.دوباره مجبور شدم 

سربازامو برگردونم عقب تا دوباره با یه برنامه جدید حمله مو شروع کنم.

چند دقیقه ای استراحت کردیم تا بازی رو از سر بگیریم.

هردومون هم از بازی لذت می بردیم.تو مثل همیشه و به عادت تمام مهره های سیاه 

منتظر حرکت من شدی.من آماده بودم.تو وقتی که داشتی استراحت می کردی فکرت  

آزاد بود اما من تو اون زمان داشتم یه برنامه جدید واسه حمله می ریختم.حمله ای که 

 این بار ماتت کنه.

دوباره بازی از سر گرفته شد.فکر کردم چطور میشه از بین اون همه سرباز عبور کرد.

پیش بینی ام این بود که کارم خیلی سخت باشه ولی این بار شرایطم بهتر بود.راه  

رسیدن به شاهتو یاد گرفتم.حداقل اگه نمی تونستم ماتت کنم توانایی کیش کردن 

 رو داشتم.

همه چی برای من خیلی عالی پیش می رفت.چهره ام پر از غرور بود و سرمست از  

اینکه دارم ماتت می کنم.نگاهی که بهت داشتم مثل نگاه یه برنده به یه بازنده بود. 

خودت هم با دست خودت سربازاتو کنار زدی و کارمو راحت کردی.

کیشت کردم و تو داشتی تسلیم می شدی.یا شاید فکر می کردم که تسلیم میشی.

مهره مو حرکت دادم تا به مات کردنت نزدیک شم.دیگه تو این فکر بودم که با حرکت 

بعدیم مات میشی. 

با خودم تصور می کردم چهره ات چه جوری میشه وقتی مات میشی.

اما درست تو لحظه آخر ورق برگشت.

با یک حرکت سریع شاهتو از حالت کیش بیرون آوردی.من سردرگم شدم و شوک زده  

و تو هم از این سردرگمی من نهایت استفاده رو بردی.تو یه چشم به هم زدن دیدم که  

شاه من بی محافظ و بی سرباز کیش شده.

حالا ابتکار عمل دست تو بود.حرکت آخرت اینقدر سریع بود که نفهمیدم مات شدم یا نه. 

هنوز هم نفهمیدم که مات شدم یا نه.

خودم مات شدنمو قبول دارم ولی هستن کسانی که میگن هنوز واسه بردن این بازی  

شانس دارم. من اما هنوز در شوک حرکت آخرتم.

مطمئنا تو رو مات نکردم و مطمئنا هنوز ابتکار عمل دست توئه.

اما اینو هم بدون که این "مات" شدن  برای من یک "برد" بود.منی که همیشه بازی هام  

بدون هیجان و بی برنده و بی بازنده تموم میشد الان جرات حمله کردن پیدا کردم.الان اینقدر  

شجاعت دارم که سربازامو بیارم جلو و تو حمله از وزیرم هم کمک بگیرم و شاهمو تنها بذارم.

واسه من همین که "دستور" حمله دادم کافیه.دیگه برام مهم نیس که مات شده باشم یا نه.

فقط می دونم که این بازی ممکنه هنوز ادامه داشته باشه و به نظرم تو "بازنده"ای بودی که 

منو مات کردی و من "برنده ای که مات شد".