chocolate

Eternal sunshine of the spotless mind

chocolate

Eternal sunshine of the spotless mind

آقا موشه و خانوم خرگوشه - از ماست که برماست

یه روز یه آقا موشه عاشق یه خانوم خرگوشه میشه.اما هر کاری می کنه خانوم

خرگوشه نمی فهمه که آقا موشه عاشقشه.اون خانوم خرگوشه هم عاشق آقا

موشه بود ولی روش نمی شد به آقا موشه بگه دوستت دارم.

بعد از مدتی خانوم خرگوشه که از آقا موشه قطع امید کرده بود با یه آقا خرگوشه

ازدواج کرد.آقا موشه مدتی دپ زده بود تا اینکه اون هم با یه خانوم موشه ازدواج

کرد.

بعد از سال های سال آقا موشه و خانوم خرگوشه همدیگه رو دیدن و فرصتی شد

تا با هم حرف بزنن.اون جا بود که آقا موشه به خانوم خرگوشه گفت من در عنفوان

جوانی عاشقت بودم.خانوم خرگوشه تو دلش گفت:می مردی اگه همون موقع میگفتی

تا من مجبور نشم این زندگی کوفتی رو بگذرونم؟ اما چیزی نگفت.

خانوم خرگوشه هم اعتراف کرد که عاشق آقا موشه بود.آقا موشه تو دلش گفت:آخه

می مردی همون موقع حرف میزدی؟ اما اونم چیزی نگفت.

هر دوشون رفتند سر زندگی کوفتیشون اما هیچ چیز به هم نگفتند.درست مثل سالها

قبل که چیزی به هم نگفتند.

اون دو تا هیچوقت عبرت نگرفتند اما کسی که داستان این دو تا رو فهمید با خودش

گفت چقدر بی شعوری و حماقت بلا به سر آدم میاره.اگه سالها قبل اونا زبون باز

میکردن الان خوشبخت ترین زوج دنیا بودند.