۱-تولدت مبارک.ایشالله ۱۲۰ سال زنده باشی.
-مرسی از محبتت.۱۰۰ سال دیگه آرزوت برآورده میشه چون فردا ۲۰ ساله میشم.
-آخی.پس با این حساب تو ۵ سالگی بچه ات رو حامله بودی.
-با عرض پوزش من و شاهین با هم دوستیم . بچه هامون فرزندخوانده ی ماهستند.
-پس ایشالله عروسیت.
نکته:این توهم جوون بودن بد چیزیه ها.
۲-وحشتناک سرما خوردم.از جمعه با سر درد شروع شد و با سرما خوردگی ادامه پیدا
کرد.گشتن ۵ ساعته تو حیاط دانشگاه و هوای سردش گلودرد و سرفه های بدفرم رو هم
اضافه کرد.خلاصه اگه بدی از ما دیدین ببخشین چون احتمال زنده بودنم یک درصده.
۳-ای.بچه جان چرا اینجوری شدی؟ تو که اینجوری نبودی.خدا هدایتت کنه.
اینو مادر بزرگم به بابام میگه.
داستان از این قراره که این مداح عربه(که یه نوحه ش مشهور شده) اومده ایران و
۲۴ ساعت در صداوسیمای عزیز پرسه میزنه.این آقا داشت تعریف میکرد که یه بچه ی
سه ساله تو عربستان از طبقه ی سوم افتاد پایین اما ام البنین اونو گرفت و از مرگ
نجات داد چون پسره داشت نوحه ام البنین می خوند...
این جور مواقع و هنگام پخش این برنامه ها معمولا مادربزرگ من با سر میره توی
تلویزیون و اینارو گوش میده و بعضا گریه میکنه.همون موقع بابام اومد گفت:
این مزخرفات چیه به خورد مردم میدن.مردم رو گیر آوردن.مردم هم حالیشون نمیشه
اینا رو باور می کنن.
در همین لحظه مادربزرگم یه نگاه غضبناک انداخت به بابام و اون جمله ی اول رو گفت.
همینجوری این بحث داشت ادامه پیدا میکرد.هی بابام میگفت اینا همه دروغه و این
آدما رو مطرح میکنن واسه گفتن این حرفا و از اونور مادربزرگم نگران دین و ایمون بابام
شد:
تا الان جوونای مردم رو دعا می کردم نمی دونستم بچه های خودم بیشتر به دعا نیاز
دارن.
من و مامانم داشتیم منفجر می شدیم از خنده.من و مامان می خندیدیم و بابام و
مادربزرگم هم همچنان مشغول بحث کردن بودند.خلاصه مادربزرگ جان حکم ارتداد و
کافر بودن بابا جان را صادر کرد.
این بحث که تموم شد مادربزرگم به داداشم گفت برو تو کار حفظ قرآن.
باز بابام شروع کرد به گرفتن مواضع خودش:آخه قرآن حفظ کنه که چی بشه؟ مگه قرآن
واسه حفظ کردنه؟ اونایی که قرآن حفظ کردن به کجا رسیدن؟و از این حرفا.
باز مادربزرگ جان دعا کرد خدا بابامو به راه راست هدایت کنه.
و من و مامان جان همچنان می خندیدیم.
پارازیت:کی گفته حتما تیتر و پست باید به هم ربط داشته باشن؟
اااه ه ه ه انقده بدم میاد از این یارو نوحه خونه ... مثه رقاصا میمونه ... همش داره قر میده ....
ولی خب چه میشه کرد با مامان بزرگا که نمیشه بحث کرد ...
بابا خب یه ربطی باید داشته باشه دیگه ... آدم تیتر رو میخونه یه جورایی دستش میاد موضوع چیه ... این مدلی آدمو میذاری سر کار :)))))) (چشمک) ولی خب آره دیگه واسه همون سر کار گذاشتن خوبه ...
آره دیگه نمیشه باهاشون بحث کرد.
در مورد تیتر حق داری.هر چند هدف من سرکار گذاشتن نبود ولی چون هیچکدوم از موضوعات پستم ارزش تیتر شدن نداشت یه تیتر بدون متن گذاشتم که البته حرف دلم بود ولی توی متن شرحش ندادم.
مادر بزرگ شما که خوبه !! مادر بزرگ گرامی ما چند وقت یکبار از این آقای ر ه ب ر حرف می زنه !
بصوزت یک خط در میون یا فحشش میده یا حمایتش می کنه !! فکر کن میگه سیده هیچی بهش نگین !بعد ما مصیبت داریم که ای خدااااااااا،چه گناهی به درگاهت مرتکب شدیم ! از نظر عقایدی و این چیزا هم که اصلا نمیشه به حتی حجاب هم نازک تر ازگل گفت چه برسه به قران و این چیزا !! استغفر ا... !!
نه خوشبختانه مادربزرگ من با سیاست کاری نداره.اما پای مسائل دینی که وسط میاد دیگه...
داستان پست قبلیت مثل داستان زندگی یکی از نزدیکام بود با این تفاوت که اقا موشه ما ازدواج کرد!
با پارازیت این پستم ۱۰۰٪موافقم!
خب اون هپی اند بود ولی من از پایان خوش خوشم نمیاد واسه همین به هم نرسیدن!
خوش به حالت که مادربزرگ داری...چقدر دلم خواست...یا حتی پدربزرگ...
وجودشون شیرینه واقعا
نمی دونم این تعریف خوبه یا نه : وبلاگتون واقعا بامزه است
این تعریف که خیلی خوبه :دی
ولی نمی دونم درسته یا نه.
کامنتدونیت بسته اس ولی اگه حرف نزنم نمیشه :دی
اینم یک دوست خوب ، دیدی یابیدی !!
می خواستم پشت سرش یه پست دیگه بنویسم وکامنتدونی اونو باز بذارم اما نشد.
اوهوم.خیلی خوفه!
خوشحالم
ایشالله نتیجه اش که بیاد خوشحالتر هم میشیم.
سلام دوست خوبم ...
پیشاپیش سال نو رو بهت تبریک میگم و امیدوارم سال خوبی رو کنار خانواده ات شروع کنی و ادامه بدی ... و همین جا ازت تشکر میکنم که همیشه با حضور سبزت توی وبلاگم منو خوشحال کردی :)))
الهی که هر آرزویی داری برآورده شه.مربوط به پست بالایی