آنا:شهروز،چرا اینقدر تیره شده پوستت؟
شهروز:من تیره نشدم،تو عینک آفتابی گذاشتی.
آنا از فرط وحشتناک بودن سوتی سرخ میشه.
شهروز آروم به ما میگه:
خدایا! این کی بود گیر ما افتاد.این همه دختر تو دانشگاه رو ول کردم،
اومدم اینو گرفتم.
و طبق قرار شب قبلمون،شهروز به ما بستنی داد.
(قرار بود هر کی اولین سوتی رو داد،واسه همه بستنی بخره)
تا عصر،آنا چند تا سوتی دیگه هم داد و شهروز فقط سرش رو به علامت
تاسف تکان می داد.
اگه چند ساعت بیشتر با هم بودیم،بیچاره ها مجبور میشدن شام بدن.