chocolate

Eternal sunshine of the spotless mind

chocolate

Eternal sunshine of the spotless mind

که رو زمین به یاد همه بمونه چشمات

۱-انگ شاهدوست بودن نزنین لطفا! اینو همینجوری گذاشتم تا یادی کنیم از

۲۲ بهمن ۵۷ و انقلابی که...

 

۲-همیشه عادت داریم دیگران متوجه تغییراتمون بشن.اما وقتی خودمون این تغییر رو

حس می کنیم یعنی احتمالا یه انقلاب درونی در حال شکل گرفتنه.این انقلاب میتونه

 ادامه داشته باشه و پایدار بمونه.

شاید هم عقل و دل کودتا کردند و این انقلاب درونی شکست خورد و همون روحیات سابق

برگشت.شاید هم اصلا نشه اسمشو انقلاب گذاشت.میتونه فقط یه تغییر کوچیک باشه و

هزاران احتمال دیگه.

 

۳-بی حوصله ام و نمی دونم این بی حوصلگی تا کی ادامه داره.تقصیر درسا هم نیس.

امتحانام هم که تموم شدن.اگه مشکل فقط اونا بودن قاعدتا الان باید خیلی شاد و

خوشحال بودم ولی نیستم.

بیست و یکم.فیزیک آخرین و بدترین امتحان بود.روز قبلش کل شهر رو گشتم اما کتاب مربوط

رو پیدا نکردم.شب امتحان یک کلمه هم نخوندم و مزد این نخوندنم رو هم گرفتم.وقتی کتابو

 پیدا نکردم و شب امتحان به یکی از دوستام گفتم جواب داد:جیک جیک مستونت بود...

 

۴-اینو نخونین حالا.هم طولانیه و هم مهم نیس.شخصیه.

اولیش بود.چهارشنبه.من فیزیک داشتم  و تو ریاضی.داشتم پیش دایی جان فیزیک می خوندم

که اومدی.با اون کلاه سیاه.اولش فکر کردم بزرگتری ولی وقتی دایی جان اومد بهت درس بده

کتاب ریاضی پیش رو آوردی.

گفتم خب پس پشت کنکوری هستی.اما وسط حرفات اسم دانشگاه رو آوردی و فهمیدم که ترم 

یکی.یه کم دیگه که گذشت فهمیدیم توی یه دانشگاه داریم درس می خونیم.وقتی گفتی شنبه

ریاضی داری فهمیدم که با هم امتحان داریم اصلا.خیلی شیطنت داشتی.

هر چند شوخی کردی ولی انتظار نداشتم بگی:نه الان لباس زیاد تنمه حوصله ندارم در بیارم.

وقتی اینو گفتی من و استاد و پسرش هاج و واج نگات کردیم ولی تو عادی عکس العمل نشون

دادی.

اولش زیاد جذابیتی ندیدم ولی چشمات یه جوری بود.این همه آدم خوشمل روی زمین ولی تو یه

چشمایی داری که هیشکی نداره.

دومیش بود.جمعه.کتابفروشی استاد.هم من ریاضی داشتم و هم تو.تیکه های خطرناک استاد

هم که انگار واسه ت عادی بود.منحنی و دادن شهریه ها و نوشتن زیر ورقه و...

دوستت که رفت بهتر شد.بذار اعترا ف کنم از تو باشخصیت تر بود.ولی تو چشمایی داشتی که

اون نداشت.رفتی چیپس و دوغ خریدی و باز هم حرفای مشهور استاد.می گفت که اگه چیپس

بخورم مدیونت میشم و مجبور میشم تو دانشگاه جبران کنم.می گفت تو دانشگاه وسط حیاط... .

اونوقت حراست میاد ما رو میگیره.

هم ابراز تنفرت به اون پیرمرده و هم اون خنده های شیطونکیت به کنار.چشمای تو رو هیشکی

نداره.

سومیش بود.شنبه.امتحان ریاضی.قرار نبود از اونور سالن بیام ولی اتفاقی اومدم و وسط سالن

دیدمت.چشمات که سر جاش بود.یه سلام و یه خنده ی شیطونکی.حیف که وقت امتحان بود ولی

باور کن اگه خدا بخواد بازم میشه.

وقتی با معین در مورد تو حرف زدم گفت که محشر می رقصی.تازه یادم اومد.رقصت رو هم دیده

بودم.فقط یه چیز کم داری.اونم چیزیه که عشقولی داره و تو نداری و خیلی مهمه.

اینو برات نوشتم فقط محض نوشتن تا یه روزی خاطره اش یادم بیاد.همین.خودت هم می دونی که

ممکنه دیگه هیچوقت نبینمت.

ولی تو که رقاص و شیطون و خطرناک و ... هستی!

فقط بهت بگم که تا الان دیوونه ی چشمای کسی نشده بودم.فقط چشمات.نه چیز

دیگه ات.