chocolate

Eternal sunshine of the spotless mind

chocolate

Eternal sunshine of the spotless mind

بازی وبلاگی۲

اول از همه روز ۱۶ آذر رو به همه تبریک میگم به دو دلیل.دلیل اصلی و مهمش رو که

همتون می دونید چون روز جهانی کودک و تلویزیونه و دلیل دومش هم مناسبت بی

ارزشی مثل روز دانشجوست.(روزی که برق دانشگاه ها اصولا قطع می شود)

قبل از اینکه وارد بازی وبلاگی بشم یه مورد می نویسم که صرفا برای نوشته شدنه

و شما میتونین نخونیدش و مستقیم برین سراغ بازی وبلاگی.

۱-به نظرم اون چیزایی که بین دو تا پسر و دختر وجود داره باید متناسب با هدفشون

تعیین بشه.یعنی پسر و دختری که الان با هم دوستن و قراره بعدا با هم ازدواج کنن

باید یه سری چیزایی رو رعایت کنن که در دوستی عادی وجود نداره.

خب اگه یه دوستی عادی باشه ایثار مفهومی نداره و لازم نیست حتما فداکاری

وجود داشته باشه ولی دو نفر که میخوان چند سال بعد با هم زندگی کنن باید خیلی

حواسشون جمع باشه.

حرفام گنگه چون قرار نیست کسی ازش سر در بیاره.اینارو هم در مورد خودم ننوشتم.

۲-(چون اولی رو شماره گذاشتم پس باید شماره ی ۲ هم وجود داشته باشه.شماره

گذاشتم که یک خراب نشه.همین)

................................................................................................................

بازی وبلاگی وری وری نوستالژیک

دبستان خسرویه مشهورترین دبستان شهرماست که پنج سال اونجا درس خوندم.نسل

قبل از ما هم اونجا درس خوندند و داداش کوچیکه ی منم الان دانش آموز اونجاست.کلاس

اول رو هیچوقت یادم نمیره.بهترین معلمی که تا الان داشتم معلم کلاس اولم بود:آقای

شاهچراغی.خیلی خیلی مهربون بود و خیلی خیلی دوست دارم تا دوباره ببینمش.ولی

از اون موقع تا الان حتا یکبار هم ندیدمش.خاطره ای که از اون سال دارم مربوط میشه به

آزمایش علوم که مربوط بود به جمع کردن سنگ.من اون روز یادم رفت سنگ ببرم.وقتی

رفتم سرکلاس فهمیدم.از معلم اجازه گرفتم و رفتم تو حیاط گشتم هر چی سنگ بود پیدا

کردم و تحویل دادم.بعدا موضوع درز پیدا کرد و تا چن روز بعدش هر کی منو می دید میگفت:

سلام سنگ جان.

کلاس دوم و سوم دو تا خانوم معلمم بودن که اونا هم خوب بودن.از چهارم که بگذریم قطعا

می رسیم به پنجم که اصلا ازش خاطرات خوب ندارم.معلمم خیلی بی وجدان بود.از اونایی

که شاگرد خصوصی می گرفت و فقط به اونا نمره می داد.من اون موقع شاگرد خوبی بودم.

یه روز معلم منو آورد جلو تا تاریخ بپرسه ازم.اینقدر سوال پرسید تا من غلط جواب بدم.اما

همه رو جواب دادم.آخرش دید راهی نداره رفت سراغ جاهایی که سوال نگفته بود و تونست

تمرکز منو با سوالاش به هم بریزه.شدم ۸(تنها تک ابتداییم بود).منو فرستاد دفتر و شدیدا

تاکید کرد که زنگ بزنین به باباش بیاد مدرسه.

من کلی گریه کردم چون چنین نمره ای برام غیرقابل باور بود.بابام اومد مدرسه.همون اول

اومد منو بوس کرد و اشکام رو پاک کرد.گفت گریه نکن.مهم نیست.چون بابام می دونست

درد معلمم چیه.

بعدا فهمیدم که معلم از قصد به من ۸ داد تا بتونه پدرم رو بکشونه به مدرسه و در مورد

دخترش با بابام صحبت کنه.چون دخترش دانشجوی رشته ای بود که تو امتحان ورودی

اداره ی بابام شرکت کرده بود و آقای میم می خواست که بابامو مجبور به پارتی بازی کنه.

بابام هم که به شخصیت پلید این معلم پی برده بود هیچ کاری براش انجام نداد.

دوره ی راهنمایی مدرسه ی ویژه ای بود برام.مدیر و معاون و چن تا از معلم ها فامیلمون

بودن.معاون دایی مامانم بود.مدیر پسر عموش.حرفه و فن یه سال عموی مادرم بود و دو

سال هم عموی خودم.عربی هم ************ بود.بقیه هم یه جورایی آشنا بودن.

اما این آشنا بودن اصلا چیز مثبتی نبود.چون به من و پسرخاله م از همه بیشتر گیر میدادن.

بهترین معلم هام هم...

یکی آقای اردش ی ری بود که جغرافیا درس می داد.آقای ف هم که معلم عربی بود و ****

**** *****(****)که جزو بهترین ها بود.کلا معلم های خوبی داشتیم.بهترین خاطره

این مقطع معدل بیست سال دوم بود که فقط من تونسته بودم معدل بیست بگیرم.

دبیرستان هم که خیلی خوب بود.ولی خاطرات اعصاب خردکن سال کنکور باعث میشه تا

زیاد در موردش توضیح ندم.کلا دبیرستان مقطع خوبی برام نبود و از یه شاگرد اول تبدیل

شدم به یه شاگرد کاملا متوسط.

آخیششششششششش.تموم شد.

ضمن تشکرات فراوان از باران به خاطر دعوت به این بازی خاطره انگیز دعوت می نمایم از

پنج نفر که اگه خواستن میتونن تو این بازی شرکت کنن(به ترتیب حروف الفبا):

فریماه + لیلا + مهسا + میلی جینگیلی + نارسیس.

(پریسا که بخاطر دانشجو بودن وقتش کمه.بقیه هم که اسمشون رو نبردم چون حس

می کردم نوع وبلاگشون و مطالبشون به این بازی نمی خوره)

....................................................................................................................

پارازیت:تحویل نگرفتن و کامنت تایید نکردن راه خوبی برای کم کردن شر دیگرانه.

پارازیت۲:نمی خواستم کامنتدونی رو باز بذارم.ولی از ترس فحش خوردن باز می ذارم.