یه خواننده بیشتر آهنگ گوش می کنه یا یه آدم معمولی که عاشق موسیقیه؟
یه کارگردان بیشتر فیلم می بینه یا یه سینه چاک سینما؟
یه مربی بیشتر فوتبال می بینه یا یه خوره ی فوتبال؟
یه نویسنده بیشتر کتاب می خونه یا یه کرم کتاب؟
احتمالا دومی ها.میشه اینطور حدس زد که یه مربی فوتبال و یا یه کارگردان بیشتر
از اینکه وقت دیدن داشته باشه وقتش رو صرف کار خودش می کنه.اینکه چطور به
کار خودش برسه،تیم خودش رو ارنج کنه و یا فیلم خودش رو بسازه.
همه اینها فرصت دیدن رو می گیره.
بعضی وقتا همون کارگردان به این نتیجه می رسه که نیاز به یک آرامش داره.به اینکه
چند سالی از قالب خالق بودن یک اثر بیرون بیاد و تبدیل به یک بیننده بشه.یعنی به
جایی رسیده که احساس می کنه نیاز بیشتری به دیدن داره تا آفرینش.
من نه کارگردانم و نه مربی.نه خواننده ام و نه نویسنده.اما این نیاز در من به وجود اومد
که ببینم و حس کردم اگه چیزی بنویسم دیگه نمی تونم ببینم.دیدن برای من یه دشمن
بزرگ داشت به اسم نوشتن.
تو این یک ماه و چند روزی که ننوشتم داشتم می دیدم.اگه می نوشتم این فرصت دیدن
رو نداشتم.دیدن و خوندن دست منو گرفت و چیزی به من داد به اسم تجربه.
تجربه ای که ازش حرف می زنم برام حکم یک گنجینه رو داره و من خودمو موظف کردم که
از این گنجینه محافظت کنم.
اتفاقاتی که از اول فروردین تا همین الان واسه م افتاده -از نظر تعداد- برای خودم بی نظیر
بوده اما هیچکدومش رو ثبت نکردم و سعی کردم اونارو توی وجودم نگه دارم.آزمون سختی
بود.
هر روز یه اتفاق تازه میفتاد و من ترجیح دادم ببینم و ننویسم که اگه می خواستم بنویسم
شکلات روزی چند دفعه به روز می شد اونم با پست های طولانی.اما من این دیدن و ننوشتن
و سکوت و دم نزدن و تجربه کردن رو دوس داشتم و دارم.
خیلی وسوسه شدم برای نوشتن اما خوشحالم که روزهای سگی فروردین ۸۷ رو جایی ثبت
نکردم.روزی هایی که نه خوب بودن و نه بد و خوشحالم که روزهای سگی من به اردیبهشت
هم منتقل شده.
همین الان هم می ترسم که نکنه روزای سگیم با این نوشتن تموم بشه.
من این روزای سگی رو دوس دارم.هر چند که روزای خوشایندی نیستن.
تو روزای سگی حالت گرفته س،کم حوصله ای،بدشانسی میاری و از همه مهمتر اینکه قرار
نیس همه چیز خوب پیش بره.
فرق روزای بد و روزای سگی همینه.روزای بد فقط خلاصه میشن در بداقبالی اما روزای سگی
رو واقعا نمیشه وصف کرد چون بوی توطئه میاد.توطئه ی عالم و آدم و وجود خودت برای اینکه
ببینی و ببینی و ببینی و مهمتر از همه دم نزنی.
من تو این روزای سگی چیزای زیادی یا گرفتم.چیزایی که مطمئنم توی ۱۸ سال و ۳ ماه و ۲۰
روز زندگیم فرصت یادگیریش رو نداشتم اما این یک ماه و ۷ روز سگی بهم یاد داد.
مهمترین ویژگی روزای سگی دگرگونیه.
یه کارگردان اگه بخواد هر سال فیلم بسازه و خودشو از دیدن بی نیاز بدونه هیچوقت خالق
یه شاهکار نمیشه و یه مربی بدون دیدن نمی تونه به جام برسه.
من نه کارگردانم و نه مربی.نه می خوام شاهکار خلق کنم و نه می خوام جام ببرم،اما
می خوام ببینم و ببینم و ببینم و دم نزنم تا از این روزای سگی لذت ببرم.
سلام
اتفاقا خوب کاری کردی
منم یک سال پیش یه بلاگ داشتم که رقم بازدید کننده هاش ۵ رقمی شده بود.
به سیم آخر زدم و بلاگ رو پاک کردم
حالا دوباره شروع کردم
اگه خودم شعری بگم مینویسمش تو بلاگ وگرنه از بی بی سی توش خبر می ذارم اینجوری هم خر رو دارم هم خرما
من هنوز اونقدر وضعم خطرناک نشده که بخوام از این کارا کنم.ولی فکر کنم اگه یه روز به آخر خط برسم،اولین کاری که می کنم همین پاک کردن وبلاگه!
سلام ...خوبی؟ شرمنده از تاخیرم واسه تبریک عید .مسافرت جور شد ولی انقدر شمال نبودیم که بتونم ببینمت ...روزای سگیت رو از دست نده ...منم ۱۳ روز عید یه همچین حالی داشتم اما حالم هنوز بده...می دونی چرا ؟چون حتی نمی دونم به کجا می رسم . تو خودم گم شدم.نمی دونم پیدا میشم یا نه ؟ چیکار کنم؟ همش پای خودمه . اگه اشتباه تصمیم بگیرم ......حسرت،دیوونگی،تنهایی،غربت .... دارم داغون میشم ...
یعنی تبریک اول فروردین رو یادت رفته؟
واسه دیدن هم وقت زیاده.
من دارم سعی می کنم این روزا رو از دست ندم ولی کنترلش دست من نیس.انگار هدایت شده س و من فقط نقش بیننده رو دارم و نمی تونم تعیین کنم که روزای سگی داشته باشم یا نه.ولی امیدوارم که تموم نشن.
اگه اینکه گفتی نمی دونم به کجا می رسم یه جور ترس از آینده باشه،باید بگم که منم بهش دچارم و انگار خیلی از بچه های نسل ما بهش دچارن.
حسرت،دیوونگی،تنهایی،غربت و ...
اینا درد مشترک خیلی از جووناییه که دارن روزگارشونو اینجا میگذرونن و معلوم نیس مقصر کیه.
فقط می تونم آرزو می کنم که وضعیتت بهتر بشه.اگه کار دیگه ای بتونم،انجام میدم.
همون بهتر که چیزهای بد ثبت نشه. وقتی چیزهای بد رو ثبت می کنی تا آخر عمر تو وجودت می مونه و این خیلی بده. اما وسوسه نوشتن رو درک می کنه. خیلی سخته بخوای بر اون فائق بیای
غلبه بر اون وسوسه که واقعا سخت بود.خودم هم چنین انتظاری از خودم نداشتم.
اما این ثبت نکردن یه ترس هم داره و اینکه نکنه غیر از اتفاقای بد،تجربه های خوب هم پاک بشن.
امیدوارم که شاد و سرحال به روزای سگیت ادامه بدی.مهم نیست که سگی باشن یا ..مهم اینه که بگذره.
یعنی همون این نیز بگذرد دیگه.ولی خدا کنه زود نگذره.
سلام
من دوست لیلا هستم می خواستم بکم وبلاگش هک شده!
مرسی
سلام
وبلاگ دوست خوبمون لیلا "ماندن بی من" متآسفانه هک شد.
بعضی وقتا انگار تو برزخی ... میبینی چه اتفاقایی میفته اام هیچ کاری نمیتونی بکنی انگار یه بختک افتاده باشه روتو حتی نذاره دستت رو تکون بدی ! با اینکه حس رخوتناکیه اما لذت بخشه ... این مدل روزا واسه من مثل این روزای سگیه توء فقط دیدن و دیدن و دیدن و اون روزا انگار یه جایی ثبت میشن .
خوش بگذره این روزا :))
مهمترین ویژگیش همینیه که گفتی.اینکه هیچ کاری نمیشه کرد و فقط محکومیم به دیدن.
سلام . خوبی ؟ مرسی که اومدی و نظر دادی ...گیجم و حتی نمی دونم به کجا پناه ببرم ... اما تو خودم باید حلش کنم ...
اینکه بتونی تو خودت حلش کنی خیلی خوبه،ولی بعضی وقتا اگه همه چیو تو خودمون بریزیم از درون منفجر میشیم.مثه یه انرژی که نیاز به آزاد شدن داره و اگه حبس بشه،غیر قابل مهار میشه.
چرا این روزا نیستی با هم حرف بزنیم و چت کنیم !بیا و در حقم دوستی کن و منو از این فاز بکش بیرون ، بیا حرف بزنیم که من بتونم یادم بیاد چند ماه پیش عقایدم چی بوده ! الان میرم آرشیوم رو شخم می زنم ببینم چی گفتی چی گفتم !بیا حرف بزن ببینم چکار می کنی ، دلم برات تنگ شده دیوونه !
من هستم،شما وقت بده!
شعر دیگر ننویسید که اشعار مرا دزدیدند
نه فقط شعر مرا سینه تبدار مرا دزدیدند
همه اندیشه ام این بود که دنیا پاک است
این قدر ساده نباشد که افکار مرا دزدیدند
شعر من وعده دیدار من و لیلا بود
ای رفیقان به خدا وعده دیدار مرا دزدیدند
شعر من جامهء من بود که بی آن لختم
لخت و عریان شده دل جامه و دستار مرا دزدیدند
از سمیر این یک نصیحت بشنوید
شعر دیگر ننویسید که اشعار مرا دزدیدند
.............................................
یاحق
مرسی از لطفت ...راستی من هم تسلیت میگم ....
خدایش بیامرزد.